پدر و مادرش پزشک بودند.تک فرزند بود و بچه پولدار . هیچی کم نداشت. زندگی خوب ، ماشین مدل بالا ، خونه ی بزرگ توی بالا شهر تهران و ... یه روز پدر و مادرش برا اینکه توی خونه تنها نباشه ، دختر دائی اش رو آوردند تا پیشش بمونه. از روزی که دختر دائی اش اومد ، دردسراش شروع شده بود. مدام ازش می خواست تا باهاش رابطه نامشروع داشته باشه ، اما او هرگز زیر بار نمی رفت و می گفت : من کاری نمی کنم که دل امام زمان عج بشکنه و خدا ازم ناراحت بشه. به پدر و مادرش موضوع رو گفت ، اما اونا هم از دختر دائی اش دفاع کردند. محکم جلو شیطون ایستاد و گناه نکرد ، تا اینکه یه روز توی خیابون یه سید نورانی رو دید که بهش گفت: تو توی امتحانت قبول شدی ، برو دانشگاه. گفت : دانشگاه کجاست؟ سید جواب داد: جبهه! برو جبهه.
وسایلشو جمع کرد رفت جبهه. یه مدت توی دانشگاه جبهه بود و بعدش هم با شهادت فارغ التحصیل شد. رفت پیش امام زمانش.
مشکل بعضی از ما اینه که وقتی یه پولدار بهمون بگه: «اگه شما تو امتحان دانشگاه یا مدرسه قبول بشی ، من یه چک سفید امضاء بهت میدم» همه قبول می کنیم و تمام تلاشمون رو می کنیم تا به خاطر پول هم که شده قبول بشیم. اما خدای عزیزمون تو قرآنش فرموده :«شما جلو شیطون بایستید و گناه نکنین ، من هر چی بخواین بهتون میدم.» ولی بعضی از ما حرف خدامون رو قبول نمی کنیم.
جلو شیطون ایستادن شاید یه کمی سخت باشه ، اما غیر ممکن نیست. رضایت خدا مهمتره یا ....
نظرات شما عزیزان: